وبلاگها

عید فطر و مسلمانی ما

Thursday, November 03, 2005
در عالم مسیحیت چیزی وجود دارد به نام
"Born again Christian."
یعنی اگر مسیح را به عنوان نجات دهنده خودت بدانی، مثل این است که دوباره متولد شده ای، البته اینبار مسیحی. مادر من هم که در خانواده ای لامذهب بزرگ شده بود، بر اثر آشنایی با افتخار خانم، درست کمی قبل از تولد من به راه راست هدایت شد و شد بورن اگین مسلمون. اما بر خلاف خیلی از بورن اگین های مسیحی که می خواهند همه را مسیحی کنند، مادر مسلمان من با وجود آنکه درس خصوصی قرآن می گرفت تا جبران سی و اندی سال لامذهبی اش را بکند، هیچوقت بچه هایش را مجبور به اطاعت از اصول مذهبی نکرد. البته پس از انقلاب اسلامی، مادر من که نمی دانم چرا ارادت خاصی به شاه داشت ، به دلیل مخالفتش با اسلام سیاسی کمی از مذهب نویافته اش کم کرد و دیگر جلسه نمی رفت و درس قرآن نمی گرفت، اما هنوز پایبند به تمامی ارکان اسلام بود و نماز و روزه اش به جا. برخلاف مادرم، پدرم که به اندازه مادرم به مذهب پایبند نبود، شیفته خمینی بود و نوارهایش را قاچاقی پیدا میکرد و گوش می کرد. چند ماهی پس از انقلاب، موضع پدرم هم تغییر کرد تا حدی که سالها بعد، یکی دوماه پس از فوت پدرم در یک تصادف، وقتی که خمینی فوت کرد، مادرم با وجود اینکه خمینی را مسئول مرگ جوانها می دانست، برایش فاتحه خواند و بعد رو به من گفت: " بالاخره مرد! کاش بابا زنده بود و حداقل مرگ این را می دید!"

القصه، مادر من همیشه نماز و روزه اش بر پا بود (وهست). بعضی وقتها من و خواهر جوجه کمونیستم موقعی که مادرم نماز می خواند، موسیقی بلند می گذاشتیم و جلویش شکلک در می آوردیم تا در عالم بچگی خودمان به آنچه که آن را افیون مادرم و "توده ها" می دانستیم حرکتی اعتراضی کرده باشیم! مادرم هم با چشم غره در بین دولا و راست شدن هایش، الله و اکبر بلندی می گفت و با چشمهایش اشاره به دستگاه ضبط صوت می کرد که یعنی خاموشش کنید! ما هم ریسه می رفتیم و قر می دادیم. شاید به دلیل حاجی خانوم شدن و گذشت سن، چند سالی است که مادرم کمی نقش میسیونری گرفته و هر بار که تلفنی صحبت می کنیم من را تشویق به نماز خواندن می کند و چون من با سفسطه بافی به او می گویم که با زبانهای دیگر هم می شود با خدا حرف زد، مادرم می گوید " حد اقل حمد و سوره بخون!" (این را قبل از کلاس اول از آقای آتشکار، دانشجوی دانشگاه الهیات آن زمان و معلم خصوصی مادرم یاد گرفته ام و بابتش هم کلی عطر شاه عبدالعظیمی و کتابهای مذهبی مصور برای کودکان گرفته ام!). هر بار هم برای محکم کاری، عین این جمله را می گوید: "صبح ها که از خونه بیرون می ری چی می گی؟" من هم که می دانم تا مادرم این جواب را نشنود ول کن معامله نیست می گویم: "بسم الله الرحمن الرحیم!" و مادرم با رضایت می گوید: "رحمن و الرحیم حفظت کنه"، بعد هم از نقش دلسوزی مادری اش دوباره به نقش میسیونری می رود و می گوید: "مگر اینکه هر 10 روز یکبار من این جمله را از زبون تو بیرون بیارم!"

امروز داشتم وبگردی می کردم که خبر دار شدم بعضی از مراجع تقلید عید فطر را امروز (پنجشنبه) اعلام کرده اند و عده ای دیگر فردا (جمعه) را عید فطر می دانند. راستش چون نمی دانم مرجع تقلید مادرم کیست ، گفتم تلفن بزنم تا اگر امروز را عید گرفته، عید فطر را به او تبریک بگویم. از مادرم پرسیدم که امروز را روزه گرفته بوده یا نه. گفت که گرفته بود و فردا روز عید فطر است، اما چون می خواست من خیط نشوم گفت: "خب شب عید تبریک می گویند!" گفتم که شنیده ام بر سر روز عید بین مراجع تقلید تفاوت عقیده است و بعضی امروز را عید می دانند. از مادرم پرسیدم که مرجع تقلیدش کیست تا ببینم امروز را عید اعلام کرده یا فردا را ( راستش چون در وبلاگ هنوز خوانده بودم که روزه گرفتن در روز عید برای مسلمان گناه دارد، نمی خواستم اگر مادرم به اشتباه روزه گرفته ناراحتش کنم و اگر هم اشتباهاً روزه گرفته بود بهش نمی گفتم!). مادرم با اطمینان خاطر گفت، "بابا فرداست!"
اسم مرجع تقلید مادرم را در بین لیست آنهایی که ماه را دیرتر دیده اند پیدا کردم و با خوشحالی گفتم، "خب خوبه آیت الله فلانی می گوید فرداست!" مادرم هم که خنده اش گرفته بود گفت از کی تا به حال تو این چیزها رو می دونی؟" گفتم که از روی اینترنت خبردار شده ام!" مادرم هم گفت، خدا پدر این این اینترنت را بیامرزد، ببینم می تونه نماز هم بهت یاد بده یا نه!"


راستی از خانواده لامذهب مادرم، پدر بزرگ و مادر بزرگم بدون "بورن اگین" شدن و همچنان لامذهب فوت کردند. دایی بزرگ و کوچکم هم همینطور (خدا رفتگان شما را هم بیامرزد). از باقی مانده ها، یک دایی و یک خاله ام در ایران اسلامی همچنان لامذهبند، اما خب مسلماً سر خاک پدربزرگ و مادربزرگ و دو داییم که می روند خرما و حلوا پخش می کنند و پول می دهند تا دیگران برای رفتگانشان حمد و سوره بخوانند. یک دایی و یک خاله دیگرم نیمچه مسلمان شده اند. خاله ام به دلیل زندگی بیست ساله اش در امریکا به طرز معجزه آمیزی به نماز خواندن روی آورده، اما خب مثل خیلی از مسلمانها، بدون حجاب و مخلفاتش. دایی مسلمان شده ام قصه اش برای من هم روشن نیست. ایشان در زمان شاه، "علیحضرت" از زبانش نمی افتاد و من و خواهرم همیشه می ترسیدیم که دوستان ساواکیش در زمان انقلاب، نوک ما جوجه های چپ را بچینند. وقتی می آمد خانه ما، برای اذیت کردن مادرم، شراب می خورد و به قرآن دست می زد و به محمد و آلش همه چیزش را حواله می کرد. اما چند سال پیش (فکر کنم 13 سال پیش بود) در مکالمه ای تلفنی و در حین سوال در مورد احوالات من گمراه در دیار کفر، گفت: "خدا شاهده بین دو رکعت نمازم دارم این قسم را می خورم...." دیگر من بقیه جمله را نشنیدم. مانده بودم که "گربه عابد شده مسلمانا!" البته نمی دانم اکنون نمازخوان است یا شراب خوار (یا هردو!)


مسلمانی خود بنده هم (که البته بعضی ها آنرا مسلمان بودن نمی دانند!) در همین درگیری ها و در کتابهای درسی زمان دبیرستان (جهان بینی اسلامی و معارف اسلامی و ...) شکل گرفته. البته با جفتک زدن های فراوان در زمان دانش آموز بودن! یکی از این قصه ها که گره خورگی زندگی من با اسلام را نشان می دهد، این است که یکبار سال چهارم نظری (انگار سال چهارم نظری در سیستم جدید دیگر وجود ندارد!) در کلاس معارف اسلامی باید کنفرانس می دادم. کنفرانس بنده هم سر فاجعه کربلا بود و من هم که کمی خرخوان بودم و می خواستم بیست بگیرم، از یکی از دخترهای کلاسمان که جزو انجمن اسلامی بود (که آنزمان، یعنی 18 سال پیش، انجمن اسلامی گویا معنی بسیار متفاوتی داشت تا سالهای بعد) و خیلی از بچه های کلاس ( منجمله خود من) از او می ترسیدند، کتابی در مورد فاجعه کربلا گرفتم تا کنفرانسم را شاخ و برگ بدهم. این دختر "حزب الهی" خیلی در کلاس جدی بود، اما چون من کاپیتان تیم والیبال مدرسه بودم، او از هواداران من بود و به من گیر نمی داد (نارسیسیسم است دیگر، فضای وبلاگی پیدا کرده ام که ابرازش کنم!). یکبار هم من را وقتی پدر و مادرش سر کار بودند به خانه اش دعوت کرد و با هم ده فرمان را نگاه کردیم و پسته خوردیم و از همه چیز حرف زدیم به غیر از اسلام و من فهمیدم که آنقدرها که ما فکر می کردیم ترسناک نبوده بنده خدا!


خلاصه، من این کتاب را که راستش اسمش هم یادم نیست از این دختر گرفتم و شب قبل روزی که باید کنفرانس می دادم سر میز آشپزخانه نشستم و به مادرم گفتم که به کنفرانس من گوش دهد که اگر ایرادی داشتم بهم بگوید. مادرم هم همینطور که مشغول پخت و پز بود، گفت بگو. من هم در حال تعریف فاجعه کربلا همان چیزی را که قرار بود در کنفرانس بگویم برای مادرم اجرا کردم، با این تفاوت که با دگم ضد مذهبم در آنزمان، در حین تعریف ماجرا کلی ادا و اطوار در آوردم و صحنه رفتن امام حسین به حرمسرا برای بار آخر را آنچنان با شیون های ساختگی اجرا کردم که مادرم گفت: " استغفرالله! بچه مسخره نکن، حسین می زنه به کمرت ها!" اما بنده که بر خلاف مادرم، با زور سیستم آموزشی اسلامی و نه از روی انتخاب به قصه کربلا رسیده بودم، همچنان حسین حسین گویان با یکدست سینه می زدم و با یک دست بشکن. فردای آنروز در راه مدرسه، سر کریمخان زند داشتم از اینور چهارراه به آنور که مدرسه ام بود می رفتم که یک تصادف بسیار عجیب غریب با یک ماشین کردم که اتفاقاً لگن خاصره ام هم ترک برداشت! اما با وجود پاره شدن روپوش و پولور، به دلیل هجوم آدرنالین ناشی از تصادف و چون کمی هم قُد بودم و ورزشکار، سر پا ایستادم تا پلیس جوانی-- که از سربازی معاف بود و به جای جبهه رفتن سر چهارراه با سوت پلیسی اش می ایستاد و به دخترها متلک می پراند-- خودش را بدو بدو رساند و با دیدن اینکه من زنده مانده ام با نا امیدی گفت: "اِ تو هنوز زنده ای! من فکر کردم مردی!" من هم نگاهی چپ چپ به آن پلیس بی مصرف انداختم و به سوی مدرسه روانه شدم و راننده خطاکار و راننده شاهد تصادف را به حال هم گذاشتم که یکدیگر را بزنند. خوشبختانه چون کلاس معارف اسلامی، اولین کلاس آنروز بود، کنفرانسم را دادم و پس از کلاس، چون دیگر آدرنالین خونم پایین افتاده بود، با درد فراوان به مادرم تلفن زدم و او هم که همیشه فکر می کرد آخر سر "آنها" من و یا خواهرم را می کشند، فریاد زد که "گفتم آخر یه بلایی سرت می آورند!" و من هم که هنوز نمی دانم "آنها" که مادرم اینقدر ازشان می ترسید که بودند، گفتم نه بابا، طرف حواس پرت بود!"

پس از اینکه مادرم آمد دنبالم، در حین رانندگی در راه خانه گفت: " بهت گفتم اینقدرامام حسین رو مسخره نکن، میزنه تو کمرت!" من هم که جوابی نداشتم، به روی خودم نیاوردم و به این نتیجه رسیدم که این امام حسین نبود که به کمرم زد، بلکه شکستن لگن بنده تقصیر امریکای جهانخوار بود! آخر دلیل تصادفم این بود که در حال مارپیچی رفتن از بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز بسیار نامرتب ایستاده بودند و تنها راه رد شدن از خیابان حرکات زیگ زاگ وار عابر پیاده بود، بند دراز کاپشنم که خواهر دیگرم از امریکا فرستاده بود، لای شکاف سپر یک پیکان رفت. تا من بیایم آنرا در آورم، راننده ماشین مزبور با نارنجی شدن چراغ راه افتاد و من کله پا شدم و در حالی که کتاب امانتی را دودستی چسبیده بودم و مواظب بودم سرم به زمین نخورد، روی پشتم تا چهارراه بعدی کشیده شدم. بند کاپشن سمج هم پاره نشد که نشد، تا اینکه راننده بغلی پیچید جلوی ماشینی که من ازش آویزان بودم و آنرا مجبور به ایستادن کرد. بعد هم راننده منجی پرید بیرون و به جای اینکه ببیند من زنده ام یا مرده، یکراست رفت سراغ راننده مجرم و او را از ماشین بیرون کشید و حالا نزن کی بزن! خلاصه که امام حسین به همراهی امریکای جهانخوار و با استفاده از طرح ماشین های وطنی (آخر هم نفهمیدم آن شکاف بین سپر و بدنه برای چه بود!) و با استعمار خط عابر پیاده توسط ماشین ها در تهران، زد تو کمر من! کنفرانسم را هم بیست شدم، اما آخر سال همان معلم معارف اسلامیمان به دلیل اینکه من شئون اسلامی را رعایت نکرده بودم، با همکاری با ناظممان که در آنزمان در گشت خواهران زینب بود، به نمایندگی از جانب امام حسین و حضرت زینب، نمره انضباط من را 10 دادند تا یاد بگیرم که دفعه دیگر شلوار جین از زیر مانتو در مدرسه نپوشم! (نمی دانم از کجا اینقدر مطمئن بودند که اگر آنزمان هم جین به این راحتی وجود داشت، حضرت زینب آنرا نمی پوشید!)

چند روز پیش که به دیدن فیلم "رنگ عشق" ساخته مریم کشاورز رفتم، دیدم که عزاداری برای امام حسین برای جوانهای امروز وسیله ای شده برای ملاقات همدیگرو شماره رد و بدل کردن. فکر می کنم تا زمانی که من در ایران بودم، این اجراگری عمومی و شمع در دست گرفتن و راه افتادن در خیابانها برای شام غریبان وجود نداشت. دیدم امام حسین شده سبب خیر و عزاداری برایش نه تنها زورکی نیست، بلکه بعضی از جوانها هم گریه شان را می کنند و هم لاسشان را می زنند!

اما صحبت از عزا را بگذاریم کنار که عید است! هرگونه مسلمانی که هستید، عید فطرتان مبارک، چه امروز و چه فردا! اگر هم روزه گیر هستید که نماز و روزه هایتان هم قبول.
-------
در ضمن برای اینکه روز عیدی به حرف مادرم گوش کرده باشم رفتم و در صفحه اینترنتی اسلام آن لاین دنبال فتواهای عید گشتم. اول صفحه نوشته: "برادر عزیز مسلمان..." دیدم با من حرف نمی زند، از خیرش گذشتم!